سعیده محمدی ـ جلفا (آذربایجان شرقی)
شلمچه را پیش رو دارم، میخواهم راه بروم، اما کفشهایم ناله میزنند، نای راه رفتن ندارند. از خون ریختة تو بر خاک شرم دارند. آنها را از پا درمیآورم. چفیهام را به دوش میافکنم، به یاد عشقبازیهایت با چفیه و با پای برهنه راه میافتم.
بوی سجاده و تسبیحت به مشامم میرسد. صدای قرآنت را میشنوم و حضور عرفانیات را حس میکنم. آرام آرام پا بر روی خاک مینهم، در هر وجبی که پا میگذارم، میگویم نکند پارهای از وجودت زیر پای من باشد. پیش میروم و میرسم به قرارگاه. با همان چادر مشکیام مینشینم؛ منی که در شهر نمیگذارم چادرم خاکی شود، نمیگذارم جلای کفشهایم از بین برود، نمیگذارم بر چهرهام خاک بنشیند، اکنون چه کردهای با من ای برادرم که اینگونه بر خاکها نشستهام. اگر دست نمیزدم به خاک، حالا خاک شلمچه را برمیدارم، میبویم و میبوسم و در کیسه میریزم تا سوغاتی سفرم باشد.
با تو سخن میگویم برادرم، حتماً صدای دلم را میشنوی و جواب سلامم را میدهی. میدانم که با همة آلودگیهایم با همة بدیهایم و با همة زشتیهایم مرا میپذیری. برادرم میخواهم بگویم دیریست دلم زنگار گرفته است و بوی گناه از آن به مشام میرسد. چشمانم به هر چیزی مینگرند، دستانم به هر دستاویزی متوسل میشوند، پاهایم به هر کجا راه میپویند و دلم به هر چیزی دل میبندد. حال که با دعوتنامة تو پا بدینجا گذاردهام، یاریام کن و دستان مرا بگیر و دلم را با شفاعت پاک کن و آن را در شلمچه جا بگذار؛ کنار همان خاکهای خونین، کنار همان استخوانها، کنار همان اجساد مدفون و نامکشوف.
هنوز حرفهایم تمام نشده است، ولی کاروان به راه میافتد و من باید بروم. میروم اما دلم را در اینجا میگذارم. آن را داشته باش تا سالی که دوباره دعوتنامهات به دستم برسد. آخرین حرف من با تو اینکه در بزم عاشقانهات با مولا، مرا هم به یاد آر و مرا هم به مولا بسپار.
کلمات کلیدی: